حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

میوه بهشتی (9ماه انتظار شیرین)

عکس نوشت و هووووو

سلام خداروشکر روزا به خوبی میگذره و من با حلما جون هرروز عاشقتر میشم از اونجا که قراره برای 4شنبه راهی مشهد باشیم و مدت نذاشتن مطلبم زیاد میشه فقط چندتایی عکس میذارم و از زبون حلما جونی توضیح میدم. چی گفتی مامان،میخوایم بریم مشهد؟؟؟؟من که باورم نمیشه!!!! ای وای خب من هنوز ساکمو نبستم!!!!حالا چیکار کنم؟؟؟؟ درسته دختر خاله ی مامانمی ولی درست نیست با این سن کمت منو بغل کنی!!!! راستی در تاریخ 24/11/92 پسر دایی حلما جون به دنیا اومد و ما رفتیم بیمارستان دیدنش اینم خشم حلما واسه اومدن هووی گرام نه ه ه ه ه ه جدا هووم اومد چرا یهویی من آمادگی نداشتم -دختر گلم باید خوشحال باشی مگه تو هووی امیر مهدی شدی ،امیر مهدی اینجو...
26 بهمن 1392

خیلی ترسیدم

سلام مثل اینکه من مامان هلالمو ترسوندم اونم خیلی ناجور،بریم قضیه رو از خود مامانم بخونیم: سلام دختر گلم بله منو خیلی خیلی ترسوندی ساعت 4 صبح سه شنبه وقتی پوشکتو عوض کردم و اومدم بهت شیر بدم دیدم دم دهنت خونیه با ترس زیاد بابا امیر و بیدار کردم بنده خدا اونم کلی هول کرد. برای اینکه من نترسم گفت احتمال زیاد توی دهنشو چنگ انداخته و زخم شده، با امیر قرار گذاشتیم تا 5شنبه صبر کنیم اگه تکرار شد ببریمش پیش دکتر خودش اگه تکرار نشد که  همون زخم توی دهنش بوده. نمیدونم تا ساعت 8:30 که نجمه(جاریم) بیاد خونمون چه جوری گذروندم بابا امیرت از من بدتر بود. تا نجمه اومد سریع بهش گفتم و اونم گفت احتمالا دهنش زخمه و با تصمیمه منو امیر موافق ب...
20 بهمن 1392

2ماهگی گل دختر

سلام عزیز دلم وای که چقدر خوشحالم چقدر خدارو شاکرم که تورو بهم داده. حلما من بی نهایت دوستت دارم. 2 بهمن دختر گلمو آماده کردیم و رفتیم دنبال مامان فاطمه و راهی شدیم که دخملی واکسنشو بزنه بابا امیر و مامان فاطمه رفتن داخل ولی من دل رفتن نداشتم و توی ماشین نشستم و صحنه ی واکسن زدنتو تصور کردم زدم زیر گریه ، چند دقیقه ای گذشت و اومدید تو ماشین خداروشکر خیلی بیقرار نبودی. مامان فاطمه رو رسوندیم خونشون و من و بابایی هم اومدیم خونه خودمون (چون خونه مامان فاطمه رو داشتن رنگ میکردن مامان گلم نمیتونست خونه رو با نقاشا ول کنه بیاد)و قرار شد عصز بابایی بره دنبال مامان فاطمه و بیارش خونمون واسه شب که اگه تب کردی من تنها نباشم. عصر قرار شد عم...
11 بهمن 1392

ملاقات با سحرها

سلام دختر گلم شرمنده که اینقدر دیر دارم مطلب مینویسم علتشم رنگ کردن خونه ی مامان فاطمه و بابا علی بوده. 23/10/92 دوتا سحرا ، دوتا از صمیمیترین دوستای دوران دانشگاه اومدن دیدین ما خیلی خیلی بهمون خوش گذشت خداروشکر زیاد اذیت نکردی.برای اینکه اسم سحرا قاطی نشه به اونی که شیطونتره میگفتیم سحر خانووووم به آرومتره میگفتیم سحر جون. دخترکم با سحر خانووووم صمیمی شده بودی و کلی باهاش بازی کردی. مامان سحر خانوم هم برات یه لباس خیلی خوشگل بافته بود که عکسشو بعدا برات میذارم. دوستای گلم بازم منو شرمنده کردن ایشالا وقتی ازدواج کردن و بچه دار شدن من بتونم براشون جبران کنم. ...
8 بهمن 1392
1